چند وقت یک‌بار، خواب رفیقی را می‌بینم که حالا دیگر رفیق نیست. می‌آید چیزهایی می‌گوید و می‌رود. و بعد از همه این خواب‌ها، غم است که سنگینی می‌کند روی سینه‌‌ام.
آدم‌های گذشته، چطور توانسته‌اند چنین حفره‌های عمیقی در ناخودآگاه‌مان بسازند؟ که هر بار به آن‌ها فکر کنیم، چیزی سمت چپ سینه‌مان تیر بکشد. و هر بار رهایشان کنیم، باز از پنجره‌ای، دریچه‌ای، سرک بکشند به خیالات‌مان.

حق با او بود. این پرونده ناتمام مانده بود. و من از ترس مواجهه با دردهای بی‌وقفه و احساس ترس و ناامنی مدام، پرونده را نیمه‌کاره بستم.
همان‌جا روی میز رهایش کردم.
بی‌آن‌که بپذیرم باید روزی برگردم و گرد و خاک بگیرم از این میز. و آن پرونده را باز کنم. ورق بزنم. و بگویم، حالا که همه چیز تمام شده، بیا یک بار برای همیشه، تمام‌تر کنیم همه چیز را.
تمام‌تر از همه‌ی تمام‌ها.
دیدگاه غیرفعال شده است.