گاهی دلَ م شبیه غاری می‌شود، غاری وسیع و تاریک ک آدم‌هایش سال‌هاست ک رفته‌اند. رفته‌اند ب جایی دور، جایی ک دیگر نمی‌توانم صدایشان را بشنوم، جایی ک دیگر رد پایشان در گوشه‌گوشه‌اش باقی نمانده. در این غار، است ک حرف می‌زند، سنگین ک هر گوشه‌اش پر از خاطراتی گم‌شده است. آدم‌هایی ک زمانی در کنارم بودند، حالا ب جایی دیگر کوچ کرده‌اند؛ شاید ب دل‌های دیگر، یا شاید ب جایی ک هیچ‌وقت نمی‌توانم پیدایشان کنم. دلَ م اینجا تنهاست، اما ب جای حس کردن خلأ، حس می‌کنم ک چیزی در درونَ م جا مانده، چیزی ک هیچ‌وقت نمی‌تواند پر شود. گاهی دلَ م برای عزیزان گمشده در غبار تنگ می‌شود، دل‌تنگی‌ای ک نه می‌توانم آن را ب زبان بیاورم و نه می‌توانم در دل نگه دارم. گاهی حتی در این ، در عمق این غار، احساس می‌کنم صدای پرنده‌ای ک روزی در این مکان پرواز می‌کرد هنوز هم گاهی در گوشه‌ای از خاطراتَ م تکرار می‌شود. اما با هر تکرار، تنها چیزی ک باقی می‌ماند، فاصله‌ است؛ فاصله‌ای ک از بین نمی‌رود. در این غار، هیچ‌چیز جز یادهای فراموش‌شده و دلتنگی‌های پر از سوال نمی‌ماند.
  • .

    گاهی دلَ م برای این خاطرات پر از امید و برای آن آدم‌های فراموش‌شده تنگ می‌شود، اما تنها چیزی ک باقی می‌ماند، همان سکوت و تنهایی است ک در آن ریشه دوانده‌ام. شاید روزی این غار روشن شود، شاید روزی کسی از راه برسد و دل‌های کوچیده را دوباره ب خانه بیاورد.

    🌱

دیدگاه غیرفعال شده است.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.