دو س روزی بود ک درخلوتم باکسی حرف میزدم
انگار خود من بود...
یک روز بی هوا امد وگفت
میخواهم از دیاری ک اشناشدیم بروم...
مدام با خودم کلنجار رفتم
بپرس چی شد ک ترک دیار بر ماندن رو اختیار کردی...
ترسیدم بگویم
شاید ب ناگه حرفی...
هیس... نپرس
فقط. بگو...
هرکجا هستین خوش باشید
خواند و گفت ممنونم...
و من ماندم و یک حجم از سوالات اضافه ک روی قلبم حس کردم
ب قول بزرگی ک گفت...
موندنی راهشو پیدا میکنه و رفتنی بهونشو
بگدار خوش باشند دوستان نام اشنا...

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.