مامان و بابام فامیل بودن و از نوجوونی بدجور عاشق هم بودن. یه بار یه دعوای خیلی شدید می‌کنن و قهر می‌کنن.(هنوز کات کردن اختراع نشده بود)
حالا همسایه هم بودن و مامانم، بابام رو هر روز تو کوچه و خیابون و جمع فامیلی می‌دیده که خیلی سرخوشه و انگار نه انگار!
اصلا غرورش رو هم زیر پا نمی‌ذاشته! بعد دو هفته، مامان‌بزرگم طاقت نمیاره، میاد به مامانم می‌گه: «هر شب جلوی عکست می‌شینه و گریه می‌کنه! تو رو خدا با پسرم آشتی کن.»
دیدگاه غیرفعال شده است.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.