ملایی بروی منبر تعریف می کرد:

روزی۳ دزد شبانه به منزل تاجری دیندار رفتند و تمام سکه های طلا را بار الاغ تاجر کردند و فورا از انجا خارج شدند .

در راه بازگشت وارد خرابه ایی شدند ، ۲ نفر از آن دزدها پنهانی دسیسه ایی چیدند و نفر سوم را کشتند و سهم او را بین خود تقسیم نمودند و به بیابان زدند

نزدیک ظهر یکی از انها که مسئول غذا بود برای رفع گرسنگی خوراکی تهیه کرد نشست و آن را بر سفره گذاشت دزد دیگر ناگهان خنجر کشید و او را از پای در آورد و خود که حالا صاحب تمام طلاها بود نشست و خوراک را خورد.

ساعتی بعد تنها دزد باقی مانده نیز بر اثر سمی که شریک در غذا ریخته بود جان سپرد ، الاغ هم با بار طلا راهی منزل تاجر دیندار شد این مزد دینداری تاجر بود
پس دیندار باشید

همه به وجد آمدند و صلوات فرستادند
ناگهان بهلول بلند شد و گفت: ای ملا ، دزدان که ۳ تن بیش نبودند و جملگی بمردند پس این جریان را چه کسی برای تو تعریف کرده ، نکند الاغِ تاجر برایت تعریف کرده؟!

پسند

بازنشر