کاش تهران بندر داشت که وقتی کارد به استخوان‌مان می‌رسید؛ می‌نشستیم کنار لِنج‌های پوسیده و غم‌هایمان را می‌سپردیم به موج‌های پریشان و غرق می‌شدیم در آغوش یکدیگر!
کاش دنیا دکمه‌ی استپ داشت، تا لحظه‌های شیرین را بیشتر زندگی کنیم.
یا چه می‌دانم کاش می‌شد یقه‌ی خودمان را بگیریم و بگوییم چه مرگت شده احمق؟ این همه عجله برای چیست؟ زندگی کن قبل از آنکه دیر شود.
یا مثلا می‌رفتیم توی چشم تک‌تک آدم‌ها زل می‌زدیم و می‌گفتیم: زندگی آن‌قدر‌ها هم که ما فکر می‌کردیم  راحت نبود.
یا دست مادربزرگ‌ها را می‌گرفتیم و باهم توی خیابان می‌رقصیدیم، بی‌آنکه بترسیم از اِوین و شلاق، بی‌آنکه بترسیم از فردا، از قیمت دلار و سکه و مسکن!
کاش خودمان ساز زدن بلد بودیم که مجبور نباشیم به هر سازِ زندگی برقصیم . . .

بازنشر