همینطور که دانه های برف می باره ، در یک صبح سرد و خاکستری شیکاگو
یه کودک کوچولوی فقیر به دنیا میاد و مادرش گریه میکنه
چون اگه یه چیز باشه که نخواد یه دهان گرسنه دیگه برای غذاست
در گِتو
مَردُم ! متوجه نیستید که کودک احتیاج به دستی داره که کمکش کنه ؟
اون کودک بزرگ میشه و یه روز یه جوان خشمگین میشه
به خودت و من یه نگاهی بنداز ، ما بیش از حد کوریم که ببینیم ؟
آیا ما سرمون رو می گردونیم و به جای دیگه نگاه می کنیم ؟
دنیا می چرخه و کودک کوچولوی گرسنه، همینطور که باد سرد در حال وزیدنه ، در خیابون ها بازی میکنه
در گِتو
و گرسنگی می سوزونتش ،پس شروع به خیابونگردی های شبانه میکنه و یاد میگیره چطور دزدی کنه چطور بجنگه
در گِتو
تا اینکه یه شب در نا امیدی ، مرد جوان می شکنه ، یه اسلحه میخره و یه ماشین می دزده ، سعی میکنه فرار کنه اما نمیتونه زیاد دور بشه
و مادرش گریه میکنه
جمعیت دور مرد جوان خشمگین که صورتش روی زمینه و یه اسلحه تو دستش ، جمع میشن
در گِتو
در حالیکه مرد جوان می میره ، در یک صبح سرد و خاکستری شیکاگو، یه کودک کوچولوی دیگه به دنیا میاد و مادرش گریه میکنه
در گِتو

بازنشر