می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است
که دیگر به بام من نخواهد نشست
مى‌پنداشتم كه تنهايى
ديگر دست از جانِ من نخواهد كشید
و خستگى ديگر روحِ مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع كردی و عشق باز آمد،
شعر شكوفه كرد
و كبوترِ شادى بال زنان بازگشت؛
تنهايى و خستگى بر خاک ریخت.
با توام
و آينه‌هاى خالى
از تصویرهاى مهر و امید سرشار می‌شوند!

دیدگاه غیرفعال شده است.