هیچکس چون تو حریف لب خاموشم نیست
جز صدای سخن عشق تو در گوشم نیست

آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور
عشق در سینه‌ی من هست و در آغوشم نیست

آنچنان مست خیال تو می‌افتم هر شب
که حواسم به تن خسته‌ی بی‌هوشم نیست

تشنه‌ام، تشنه و بالای سرم کاسه‌ی آب
ماه روی تو در این آب که می‌نوشم نیست

هستی و نیستی؛ آن‌قدر که جز عطری دور
هیچ در حافظه‌ی خالی تن‌پوشم نیست

تا می‌آیم سرِ دل وا کنم از تو، انگار
جز سرانگشت تو روی لب خاموشم نيست...

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.