من هر صبح
با عطرِ نڪَاه تو چای دَم می‌ڪنم
و موهایت را میبافم.
عصرها با تو قهوه می نوشم
و آن‌طور که دستور میدهی می‌نشینم
و ڪتابی ڪه تو انتخاب ڪرده‌ای را برایت میخوانم.
هنوز هم هرشب
بعد از بسته شدنِ پلک‌هایت،
عاشقانه به تماشایِ تو می‌نشینم
و مژه‌هایِ بلندت را می‌شمارم.
حالا باز هم نیا،
باز هم نمان و باز هم نباش.
من بعدِ هر پلڪ تو را می بینم،
میبویم، میشنوم، میبوسم و نفس می‌ڪشم.
روزڪَار من با خیالِ‌ بودنت هم،
عاشقانه می‌ڪَذرد.