گفتی چرا به دشمن خود می‌سپارمت؟!
ای دل مرا ببخش! جوابی ندارمت

ای‌دوست هرچه هست تویی،هرچه نیست من
مغرور، من! که هستی خود می‌شمارمت

بی «رنج» عشق،گنج توای چرخ روزگار
چندان بها نداشت که طاقت بیارمت

گر قلب من دمی بتپد جز به‌یاد دوست
ای بار زندگی! به زمین می‌گذارمت

اکنون که از بیان غم عشق عاجزم
می‌بوسمت به اشک و به بر می‌فشارمت

پروانه‌ها به پیلهٔ خود خو نمی‌کنند
باشد توهم برو به خدا می‌سپارمت

بازنشر