شب های تهران رو دوست دارم
البته با تو…
قدم بزنیم تو سرمای زمستون…
دستانت را بگیرم
از ولیعصر تا انقلاب
من سیگاری بکشم و تو…
مرا به کاسه‌ای از آش
آنهم از نوع دونفره دعوت کنی
راستی خط های بالا وهم و خیال است
همه چیز از آن شب شروع شد
شبی که چراغ‌ها روشن
صف ها طولانی
منی که کمی هوابرم داشت
آنشب ترسیدم از خودم
ولی…
روزی میرسد که دونفر
توی سرمای زمستون
مهمانِ صفتِ زیبای
بانو نیکو باشند و
من با کُتی بسته و شالی به گردن آویزان
پیاده و خسته از آنجا عبور خواهم کرد
و در آتش خویش خواهم سوخت

امین غفاری نژاد
دیدگاه غیرفعال شده است.

بازنشر