بزرگش كردم...
"عشقم را ميگويم"
آنقدر بزرگ كه از باورِ خودش هم خارج شده بود
آنقدر بردمش بالا
كه ديگر دستِ خودم هم بهش نرسيد
او بزرگ و بزرگتر ميشد و
من كوچك و كوچك و كوچكتر...
هرچقدر دست تكان ميدادم،
انگار نه انگار
داد ميزدم
"لعنتي...من خودم بزرگت كردم..."
صدايم نميرسيد كه نميرسيد...
من
همه چيز را يكجا از دست دادم...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.