شبـها...
بــه یـُمنِ قدمهایت ...
تمام سلولهای تنـم... شاعر میشــوند...
دستم به مهتاب میرسد...
و از سـایه ی تنـهایی نمیترســم...
به یُمــنِ عشقت ....
قلـمم از شادی میرقصد...
و شعـری از من متولد میشود...
که قلب تو در آن می تـپــد...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.