در خیابان مردی میگرید
پنجرههای دو چشمش بسته است
دستها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید…
در خیابان مردی میگرید
همه روزان سپیدش جمعه است
او که از بیکاری
تیر سیمانی را میشمرد
در قدم های ملولش قفسی میرقصد
با خودش میگوید
کاش میشد همۀ عقربک ساعت ها
میایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل دیوارست…
کاش دستم دو کبوتر میبود
/
( خسرو گلسرخی )
/
شیرین
✔ علـ بابا ـــی
... !/
+ 