مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست

آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.

ابری رسید پیچان‌پیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.

برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.

آن پوک‌تپه، نالان‌نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت

و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.

پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.

مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست

شاملو

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر