ـ ــــــ🚏
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفۍ بزن ای قلـٰب مرا بردھ به تاراج
ای موۍ پریشان تو دریاۍ خروشان
بگذار مرا غـٰرق کند این شب مواج
یڪ عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته سوزاندھ بر باد سپردھ
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر ڪاش به ساحـٰل برسانۍ
صندوقچهاۍ را که رهـٰا گشتھ در امواج🌊 ـ !