نیستی کنارم
اسیر خانه شده ام
تا خلق نبیند این تنهایی و دلتنگی مرا
نیستی
پنجره
آب
آینه
جاده
حتی شمعدانی کنار پنجره
نبودنت را فریاد میزند
نیستی
چای سرد
قهوه تلخ
صندلی خالی تو
هیچ کدام دیگر نه طعمی دارد و نه فالی
سیاه کرده ام چشمان را به روی همه
نیستی و نمی‌دانی
بیقرار سراغت را از هر نسیم
از پرنده مهاجر میگیرم
نیستی و نفس برایم سخت است
نیستی و نفس برایم حرام است
نیستی ... .

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.