دامن چین کتان‏ ات وطن من شده‏ است
تن تو جامعه‏ ی زیستن من شده‏ است

آن‏ قدر ربط ندارد به‏ محبت ؛ آغوش
که دو دست‏ ات یقه پیرهن من شده‏ است

چه‏ بگویم چه‏ بگویم که خودات می‏بینی
لب‏ ات‏ است این‏ که زبان در دهن من شده‏ است

راز آلوده‏ ترین فلسفه یعنی چشم‏ ات
از عزل سوژه‏ و سبک سخن من شده‏ است

مردم اما نسرودم غزلی معذورم
درد و سانسور دو عضو بدن من شده‏ است

خاک گشتم که بباری و مرا زنده‏ کنی
رفتن‏ ام مثل غبار آمدن من شده‏ است

بعد از این آینه استم که تماشا کنم‏ ات
سنگ بد نیست رفیق کهن من شده‏ است

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.