خرم آنروز که از این قفس تن بِرَهَم
به هوای سر کویت بزنم بال و پری
در هوای تو به بی پا و سری شهره شدم
یافتم در سر کوی تو عجب پا و سری !
آنچه خود داشتم اندر سر سودای تو رفت
حالیا بر سر راهت منم و چشمِ تری
سالها حلقه زدم بر در میخانهی عشق
تا بروی دلم از غیب گشودند، دری
هرکه در مزرع دل تخم محبت نفشاند
جز ندامت نبوَد عاقبت او را ثمری
/
( وحدت کرمانشاهی )
/