حکم دل کردم... وليکن اول بازی بريد
دل بدستش داده بودم پس چرادل ميبريد!؟!

نوبتی ديگر گذشت و نوبت من باز شد
شک و ترديد صدور حکم هم آغاز شد

چشم در چشم حريف وديگری بردست يار
بر زمين انداختم سرباز دل را بيقرار

اشتباهی کرده بودم، آس دل دستش نبود
هيچ خالی مثل خال هندوی مستش نبود

شاه داشت اما حريفم بی بی دل را ربود
برگ های بی ثمر از دست من افتاده بود

بعد از آن بازی نگشتم من دگر گرد قمار
نه گذرکردم ازآن کوچه، نه آن شهر و ديار...!

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.