چه بخوای چه نخوای وسط کارای بهم ریختم اومدی نشستی تو پانسیون مغز، هیچوقت فکرشو نمیکردم به صدات اعتیاد پیدا کنم اونم بعد رفتنت.
میدونی چیه من قدر آن شیشه که بود و ندانستم الان که افتادی و شکستی، انگار شیشه خرده ها رفتن نشستن تو قلب صاحب ندار و نجوا میکنن صداشو که شنیدی همه چیز حل میشه، ولی تو دیگه حل نمیشی تو بغلم جناب شیشه که افتادی و شکستی. الان آسمون به زمین بیادم دیگه نمیشی مثل سابق،و من قلبم منتظره تا دوباره بیای.
تا بهت بگم تو مثل من زمستونی نداری تا بشه لحظه چشم انتظاری .
بهت بگم متاسفم و مثل آخرین بار اشک بریزه ریزه ریزه مثل برفا که آروم میشینن زمین بعد بگی کم توچشمات اشک و نقاشی نکردم منم بگم کم ملکه عذاب نبودم برات و وجدانم بشکنه مثل تو که شکستی.
ولی چیکار کنم دوست دارم.
مگه چقد زنده ایم که نگم؟ مگه چقد زنده ام که نگم مگه چقدر زنده ای که نشنوی از ملکه عذابت که دوست داره.
توچی؟