چه دلی، ای دلِ آشفته که دلدار نداری!
گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟

شب مهتاب همان به که از این درد بمیری
تو که با ماهرخی وعدۀ دیدار نداری

ای سرانگشت من! این زلف سیه را ز چه پیچی؟
که در این حلقۀ زنجیر گرفتار نداری
/
( بانو سیمین بهبهانی )
/



... !/

دل بیمار زکف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی پِیِ ِ بهبودیِ ِبیمار نداری ...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.