هر شب به رفتن فکر می کنم اما

هر صبح

پیراهنم را از چمدانی که در خیال بسته بودم

بیرون می کشم

هر شب به رفتن فکر می کنم

اما هر صبح

موهایم را می بافم

سر کار می روم و به نرفتن ادامه می دهم

چند زن مثل من

مدام لای لیوان های ته گنجه

در پی دری به سمت کوچیدنند

چند تن مثل من ملافه ها را جوری صاف می کنند که انگار

جاده های جهان را برای رفتن

تو تابه حال

از خانه ات در طبقه آخر یک آپارتمان تونلی برای فرار کنده ای

تو تا به حال

وقت اتو کشیدن

نقشه فرارت را هم کشیده ای؟

آدم چطور می تواند پشت دری که قفل نیست اینقدر زندانی مانده باشد؟



| رویا شاه حسین زاده |

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.