من از كودكى از انتظار بيزار بودم
از انتظار براى رسيدن سرويس مدرسه
انتظار براى گرفتنِ جايزه ى نمره ى بيست
براى زودتر صبح شدنِ روزهايى كه زنگ ورزش داشتيم
براى مبصر كلاس شدن
زودتر تمام شدنِ زنگ كسل كننده ى آخر
رسيدنِ سه ماهِ شيرينِ تابستان
براى پوشيدن لباسهاى عيد
گرفتن عيدى از دستان مادربزرگ
براى رسيدنِ اولين برف
براى رسيدن به كلاسهاى بالاتر
براى كنكورِ دوست نداشتنى
گشتنِ اسمم لابلاى قبوليهاى دانشگاه، در روزنامه ى اول صبح
براى گرفتن نمره از استاد
براى سرى در جامعه بالا گرفتن
پيدا كردنِ موقعيت شغلى مناسب
پول
پيشرفت كارى
براى دوست داشتن...
براى دوست داشته شدن...
صحبت از ازدواج نميكنم،
من را همين دوست داشتنِ ساده ى بى آلايش كافيست
اما حتى براى همين دوست داشتن هم منتظر ماندم
من از كودكى طعم تلخِ انتظار را هر سال و هر ماه و هر روز و هر ساعت چشيدم تا برسم به اين نقطه!
به اين نقطه ى بلاتكليفى
به اين نقطه اى كه نميدانم تا كى بايد صبر كنم؟
نميدانم انتهاى تمامِ صبورى ها،چيست؟
ميرسم به دوست داشتنى كه ارزش اين همه انتظار را داشته باشد يا نه؟
حالا هم منتظرم
منتظرِ تو...
علی قاضی نظام
Mandana
حالا هم منتظرم
منتظرِ تو...
منتظر روزی که از ما بپرسند خبر خوشبختی را
ندارید؟
و ما با لبخند بگوییم در خانهی ما زندگی میکند
علي_قاضي_نظام