دائما یکسان نباشد حال دوران
غم مخور
< يَا نَاصِرَ كُلِّ مَخْذُولٍ >
ای یاری کننده هر گرفتار
یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ
یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ
یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ
اى طبیب آن کس که طبیبى ندارد
اى رفیق آن کس که رفیق ندارد
اى فریادرس آن کس که فریادرسى ندارد
کجای جهان بگذارمت
تا زیباتر شود آنجا؟
خانواده ای هست مفلوک. کار پدر بدان جا کشیده است که مجبور است طلای مادر بفروشد
تا نانِ سفره ی فرزندان فراهم آورد و البته بیش از آن را نیز خرجِ خود کند
به پدر چه خواهید گفت؟ بی کاره؟ مفلس؟ معتاد؟ هرچه خواستید بگویید اما بدانید که از چنین مردی بایستی ناامید بود. اگر کسی به فکرِ نجاتِ چنین خانواده ای باشد، تنها به فرزندانِ جوان امید خواهد بست
مادر یعنی وطن. طلا یعنی نفت. پدر یعنی دولت… این مُلک پدرانی داشته است که برای حکومت، نه طلای مادر که خودِ مادر را نیز فروخته اند! در چنین خانواده ای تنها مایه ی نجات، همتِ فرزندان است… از پدر کاری بر نمی آید…
در پس هر قضاوت
یک نفر می جوشد
یک نفر می سوزد
یک نفر می میرد
< يَا مُعِينِي عِنْدَ مَفْزَعِي >
ای مددرسان در هراس و دل نگرانیم..
آدمی که فکرش درگیر باشه
حتی اگه کل شهرو هم پیاده بره
خسته نمیشه.!
همانند فردی بر لب پرتگاه
از هر لغزشی هراسانم
< لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ >
جز تو پناهی نیست واسم..
میری بیرون، میبینی یه غمی توی مردمه..
یه روزایی
از صدای ذهنمم
خسته میشم!