کجای جهانى که هرچه جستجو میکنم،
چشمانم تورا نمیبینند...
میگویم بازگرد و پژواک صدایم جهان را پر کرده است،
ولی اثری از تو نیست...
من تو را در همه ى عالم میجویم و در انتها باز هم به هیچ میرسم
مینویسم که به گوشَ ت برسد
مینویسم که شايد کسی برایت بخواندَش
مینویسم خوبم که به رسم گذشته دلت شورم را نزند...
ولی تو بدان که سرگردان و دلگیرم
دلگیر از تمام روز ها و شب هایی که میگذرند
و نبودنت را طولانی تر میکنند
میگویم دلتنگم ولی تو بخوان ،
نبودنت مرا شکسته است...
من میگویم خسته ام ولی تو بخوان،
دلم آغوش میخواهد،
به امنيتِ تنِ تو...
سلام دلتنگی بیمار گونه من
سلام پیراهن گمشده خاطره دوز بچگی ام؛سلام
گاهی که دلم میگیرد
تکه ای از تو را در کنار چای دم میکنم
می نوشم و با خودم حرف می زنم
من بدون تو بی معنا میشوم و تنها
مرا طاقت دور بودن از تو نیست
تو مدام مثل اندوه از چشمهایم چکه میکنی...
بیا با هم قراری بگذاریم
و یک شهر را دنبال هم بگردیم
آن لحظه ای که پیدا میکنیم هم را
استثنایی ترین آغوش مال من
پیروزی این بازی مال تو
بیا با هم قراری بگذاریم
من چای دم میکنم
و انتظار را می فرستم دنبالت
تو دیر کن خیلی دیر
وقتی آمدی
لذت تماشای چای خوردنت مال من
غرور اینکه کسی اینهمه دوستت دارد مال تو
پروردگارم!
مرا میخوانی ، و از تو میگریزم
با من عشق میورزی ، و با تو دشمنی میورزم
به من مهربانی میکنی و من پَس میزنم
چنان که گویی این منم که بر تو منّت دارم
ولی باز این تو را از گذشت و بخشش بر من باز نمیدارد…
«اى كه چون كارها به تنگنا مىافتد، درى به روى ما مىگشايى كه به خيال كسى هم نرسيده است! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و براى كارهاى به تنگناافتادهام، درى بگشاى كه به خيال كسى هم نرسيده است. اى رحيمترين رحيمان!»
با وجود گردبادهایی که در چشمان من برمیخیزد؛
و با وجود غمهایی که در چشمان تو میخوابد؛
و با وجود روزگاری که
بر زیبایی آتش میگشاید، هر جا که باشد؛
و بر دادگری، هر جا باشد؛
و بر اندیشه، هر جا که باشد؛
میگویم: تنها «عشق» پیروز است.
میگویم: تنها «عشق» پیروز است.
هزارهزار بار
تنها «عشق» پیروز است؛
و در برابر خشکی و پژمردگی، پناه و پوششی نیست،
جز درخت مهربانی.
وقتی خبر رفتنش را بمن دادند،
زمان به یکباره ایستاد...
انگار در آن نقطه از جهان؛
نتوانستم نفس بکشم
صدای تپش قلبم را نشنیدم،
و جهان به چشمم سیاه گشت..
آری ؛ او که رفت...
جهان از حرکت ایستاد.