زمزمه های عاشقانه

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست ... بیشتر

زمزمه های عاشقانه
۲۸,۶۸۳ پست
۴۷۳ مشترک
۱۵۳ پسند
عمومی

رتبه گروه

مبنای تعداد کاربر رتبه ۷
مبنای تعداد هوادار رتبه ۴
مبنای تعداد ارسال رتبه ۷
تحریم نکن وسوسه ی عطر تنت را
ای کاش که با خود نبری پیرهنت را

شاعر شدنم حادثه ی خوب و خوشی بود
باید که ببوید دهن "من" دهنت را

"در حسرت گفتار" تـو" آواره ترینم"
کوتاه نکن هیچ زمانی سخنت را

ما عاشق و معشوق ترین زوج زمینیم
بسپار به "من" دغدغه ی ما و منت را

از مرز شب خستگی ام بگذر و هرگز
از ذهن خودت دور نگردان وطنت را

تا مرگ در آغوش هم آرام بگیریم
از یاد ببر فکر و خیال کفنت را

"تـو" پاک ترین مریم تاریخ زمینی
تحریم نکن وسوسه ی عطر تنت را

ازغم و درد زمانه به خودم پیچیدم
سخت از  غربت خانه به خودم پیچیدم

سوخت در آتش کینه جگر باغ ولی
چون زداز سرو زبانه به خودم پیچیدم

خودم آموخته بودم قلق اسلحه را
سوی من رفت نشانه به خودم پیچیدم

در خیابان که به جای گل یاس و نرگس
زده صد لاله جوانه به خودم پیچیدم

گوشه دفتر اشعار چو با  غصه نشست
مرثیه جای ترانه به خودم پیچیدم

مادری از تب داغی به خودش می پیچید
باز از غربت خانه به خودم پیچیدم

‌_زاده
بے من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بے تو اینجا, بیقرارم ، بیقرار بیقرار!

تا بیایے، با همہ احوال پرسے میڪنم
تا نگویند اهل ڪوچہ, آمدم اینجا چڪار

ریشہ در تنهایے ام دارد، نہ در تن خواهے ام !
درڪ من سخت است با این مردم ناسازگار

دیر ڪردے یا زمان از دست من خارج شدہ ست؟
دیر ڪردے مطمئنا من ڪہ روزے چند بار...

از خدا پنهان  نبودہ، از تو پنهان میشوم
از تو ڪہ هر قدر هم  پنهان شوے باز آشڪار...

دوستت دارم غریبه،،!  همچنان با فاصله
دوستت دارم، نمیدانم چرا دیوانہ وار...

باغ ات آباد است، حق دارے ڪہ چادرسرڪنی
سیب صورت, چشم خرما, گونہ حلوا ,لب انار!...

ناخوشے، شاید برایت استراحت دادہ اند
واے یعنے ناخوشے امروز؟ یا پروردگار!!!!

ناخوشم, گیجم, غمینم, خستہ ام ,مات ام, ببین
با نبودت هربلایے بود آوردے بہ بار!

هے غریبہ ! میروم اما نمیدانے چقدر
بے تواینجا بے قرارم بے قرار بے قرار...

ﺩﺧﺘﺮ خیام! ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﺷﺮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟
ﺩﺯﺩﮐﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﻔﻬﻤﺪ ﺷﻌﺮ ِ ﻧﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺸﺖ ِ ﺩﺭ ِ ﭼﻮﺑﯽ ، "ﺑﻔﺮﻣﺎ"ﯾﯽ ﺑﮕﻮ
ﺗﺸﻨﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺳﻔﺎﻝ ِ ﮐﻮﺯﻩ ﺁﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﺗﺎ ﻧﻠﺮﺯﻡ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬـﺎ ﺩﺭ ﺷﺐ ِ ﻣﻮﻫﺎﯼ ِ ﺗﻮ
ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ِ ﺭﻭﺷﻦ ِ ﺧﻮﺩ ﺁﻓﺘﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﻧﻢ ﻧﻢ ِ ﺑﺎﺭﺍﻥ ِ ﺍﻧﮕــﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻋﻄﺮ ِ ﮐﺎﻫﮕﻞ
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ِ ﻧﺴﯿﻤﺖ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﺯﺧﻤﻪ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﻝ ﭼﯿﻦ ﺑﻪ ﭼﯿﻦ ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻨﺖ؟
ﺭﻗﺺ ِ ﭘﺮﺷﻮﺭ ِ ﺩﻑ ﻭ ﭼﻨﮓ ﻭ ﺭﺑﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﺑﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻟﺒﻬــﺎﯼ ِ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺑﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻟﺒﻬــﺎﯼ ِ ﺗﻮ
ﯾﮏ ﺭﺑﺎﻋﯽ ﺳﻬﻢ ِ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ِ ﺧﺮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨــﯽ ﺑﺎ ﻧﺎﻥ ِ ﺩﺍﻍ ِ ﮔﺮﺩﻧﺖ؟
ﺯﯾﺮ ِ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺩﻭ ﺗﯿﻬﻮﯼ ِ ﮐﺒﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺧﺘــﺮﺷﻨﺎﺳﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺭﺙ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ
ﻣﺎﻩ ِمن! ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﯾﮏ ﺷﻬﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﺭﺍﺯ ِ ﺗﻘﻮﯾــﻢ ِ ﺟﻼﻟـــﯽ ﺩﺭ ﻗﺪ ِ ﻣﻮﺯﻭﻥ ِ ﺗﻮﺳﺖ
ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﺷﺘﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺑﺎﻟﺶ ِ ﺑﺎﺯﻭﯼ ِ ﺧﻮﺩ ﺯﯾـــﺮ ِ ﺳﺮﻡ؟
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ِ ﺳﯿﻨﻪ ﺟﺎﯼ ِ ﺧﺎﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﮔﺰﻣﻪ ﻫﺎﯼ ِ ﻣﺴﺖ ِ ﺳﻠﺠﻮﻗﯽ ﻧﯿﺎﻓﺘﺪ ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ
ﭼﻬــﺮﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﯽ ﻭ ﮐﻤﺘــﺮ ﻋﺬﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﻢ ﺳﻤﺖ ِ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭﺗﺎﻥ
ﺩﺭ ﺩﻝ ِ ﺗﺎﺭﯾﺦ، ﯾﮏ "ﺑﻠﻪ" ﺟﻮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟

ساعتِ عمر مــن افتاد و دگر کـــار نکرد
هیچ کس یادی از این ساعتِ بیمار نکرد

سالها خانه ی من گوشه ی دیوار تو بود
حیف لبهایِ تو یـــک خنده به دیوار نکرد

چه غم انگیز به پا خاست غمم از لبِ تار
احدی گریه ولی بـــــــــر غم گیتار نکرد

روزهایم همه در روزه ی چشمانِ تو رفت
شامگاهان شد و چشمانِ من افطار نکرد

خواب رفتم که ببوسم لبت و وقت وداع
تــــــنِ تبدار مرا عقربه بیدار نــــــکرد

بعد از آن از منِ بیچاره فقط خاطره ماند
خاطراتی که مـــــرا جز به سرِ دار نکرد

گر چـــه بیچاره ترینم به دلِ خــاک ولی
هیچ خاکی به خدا چون تو مرا زار نکرد ‌

این هوای دل تنگ‌ است که می گریاند؟
یا صدای غزلت باز مرا می خواند؟

چه هنرمند و چه زیباست ببین چرخ و فلک
که مرا دور سر عشق تو می گرداند

من‌ پلنگی که دلم عاشق مهتاب نشد
چون‌ شب و روز مرا چشم تو‌ می گرداند

نه فقط شعر و کلام و سخنم بوی تو را
که صدای نفس تار تو را می ماند

این همه زخمه که از یاد تو بر تار تن است
بر تن ناز غزل جامه دران می راند
گر چه چندی است سیه مانده سپهر سخنم
دارم امید که رخسار تو ‌نور افشاند

قافیه تنگ‌، دلم تنگ، سخن بسیار است
طالبت در طلبت خون به جگر می ماند
هستی به‌ تپش رفت و اثر نیست نفس را
فریاد کزین قافله بردند جرس را

دل مایل تحقیق نگردید و گرنه
از کسب یقین عشق توان‌ کرد هوس را

هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بی‌رنگ نسوزد همه‌ کس را

رفع هوس زندگی‌ام باد فنا کرد
اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را

آزادی ما سخت پرافشان هوا بود
دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را

تا رمزگرفتاری ما فاش نگردد
چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را

بیدل نشوی بیخبر از سیرگریبان
اینجاست‌که عنقا ته بال است مگس را

بیا باغِ دلم را سبز و زیبا کن بهار من..
خیالِ مبهمم را غرق رؤیا کن بهار من..

پر از شعر تَرم اما زبان واژه‌ام گنگ است..
بیا گلواژه‌‌ی دل را شکوفا کن بهار من..

دوباره قالب شعرم نشانی از غزل دارد..
غزل‌های صبورم را هویدا کن بهار من..

ببین از دیده‌ام آرام و نم‌نم اشک می‌بارد..
نگاهم را بیا چون موج دریا کن بهار من..

اگر چه مملو از اندوهم و دلتنگ و غمگینم..
جهانم را پر از امید فردا کن بهار من..

بگیر آهسته دستم را ببر هر جا که می‌خواهی..
دل دیوانه‌ام را مست و شیدا کن بهار من..

من از نسل قفس اما پر از رویای پروازم..
کبوتر چاهی‌ام را باز پیدا کن بهار من..

میان کوچه‌ میگردم به دنبال نگاه تو..
مرا در بغضِ باران‌ها تماشا کن بهار من..

اگر چه قلبِ فرهادم مرا از یاد برد اما..
مرا شیرین‌ترین شیرینِ دنیا کن بهار من..

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردی‌ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
‌‌‌‌‌

پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است

امشب این کوچه ز تنهائی ی من می گوید
دل بیچاره که در وسوسه ات تسخیر است

بین اوزان و قوافی شده ام زندانی
فکرم هر ثانیه با قافیه ها درگیر است

من شبگرد غزل سوخته از خود نالم
که دلم در قفس خاطره ها زنجیر است

من و این کوچه ی بن بست ، تورا کم داریم
ترسم آن لحظه بیائی که جوانت ، پیر است

منم و عکس تو در قاب و نگاهی خسته
چشم من سوی لب بسته ی یک تصویر است

تو ثریای منی آمدنت شیرین است
من نگویم که چرا آمده ای و دیر است

شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چه بگویم که قلم ناطق بی تزویر است

ساز این دنیا چرا ناکوک شد
هر چه گردو چیده بودیم پوک شد

راه دل با برفِ غم،کولاک شد
غصه در سینه بسی چالاک شد

حسرت یک روز خوش بر جای ماند
جغد نحسی طالع ما را بخواند

دیده از هر داغ دل ،شورآب شد
ای دریغا که خوشی در خواب شد

عمر چون یک قاصدک در هوی باد
نقطه پایان رساند خط زاد

این جوانی،در بلا آواره شد
در امیدی ناامید صدپاره شد

قامت رعنای ما آخر خمید
رنگ زیبایی ز رخساره رمید

چشم دل با تیر دنیا کور شد
آرزو جای اجابت دور شد

آب و نان یاغی شدند و تاختند
آرزوها بر شکم ها باختند

هر امیدی یک سراب دور شد
همچو یک مرده به سوی گور شد

های این انصاف نیست ای زندگی
اینچنین ما را کشانی بندگی

چنگ تو،احساس و عقل در جنگ شد
معرفت مرد و دلان از سنگ شد

نفرت از هر سینه ای بیرون پرید
صور نامردی به هر میدان دمید

خون چکید از ظلمت و گلگون شد
بس که با هر لقمه_ نان دلخون شد

ای فلک یک آجر از رویا بساز
اینچنین بازی نکن با ما بساز 
 
گرچه دلهامان ،جوانی،پیر شد
بهر ما هر زود دیرِ دیر شد

ای چشم بی‌دردم که رنگ سایه هستی
امشب هوای گریه دارم پایه هستی؟

بغضی گلوی گفت و گویم را گرفته
آیا کنارش مثل یک همسایه هستی؟

قلبم شبیه طفل بی‌مادر گرفته
با گریه‌هایت مهربانم، دایه هستی؟

خالیِ دستان مرا ماتم گرفته
یک شب انیس رنج بی‌سرمایه هستی؟

شعری سرودم در فراق دوستی ماه
روشنگر هر مصرع کم‌مایه هستی؟

صنعت ندارد بیت شعر بی‌رفیقم
همراه این تنهای بی‌آرایه هستی؟

در قطعه‌هایم لایه‌ای پنهان ندارم
یار ردیف "قصه‌ی یک‌لایه" هستی؟

باید کمی قرآن بخوانم، با فروغت
همپای خوب قاری دونپایه هستی؟

لطفا بریز اشکی اگر چون رود گریان
دریایی از خوبی و بی‌پیرایه هستی

‌آبادی
مشاهده ۱۰ دیدگاه ارسالی ...
میرسد روزے ڪہ در تنهاییت یادم ڪنی
فڪر آن باشے ڪہ یڪبار دگر شادم ڪنی

میرسد آن لحظہ ڪہ اندر سڪوت تلخ خود
در سرت حتے هواے داد و فریادم ڪنی
                        
میرسد روزے ڪنار بیستون شیرین شوی
در خیالت هم مرا مانند فرهادم ڪنی

میرسد روزے ڪہ مردم بشڪنند قلب تو را
آن زمان شاید جدا از ڪل افرادم ڪنی

میرسد روزے ڪہ خارے در دل صحرا شوی
آرزوے گل شدن در باغ آبادم ڪنی

میرسد روزے بگویے ڪاش پیشم ماندہ بود
مردہ ام سودے ندارد آن زمان یادم ڪنے
ذکرِ خیرت در دلم هست و کنارم نیستی
کاسه ای لبریزم و صبر وقرارم نیستی

همچو برگ از شاخسارِ چشم تو افتاده ام
در خزان می میرم ای فصل بهارم نیستی

روح غمگینم جهانی را مکدر می کند
غرقِ در اندوهم امّا غمگسارم نیستی

نامسلمان بودم و ایمانِ من مهرِ تو بود
دین و دل سوزاندی و گفتی نگارم نیستی

یوسف گمگشته یِ در راه کنعانم چه سود؟
دل بریدی از من و چشم انتظارم نیستی

شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم
که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت
اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده جاوید کن دگربارم

چه روزها به شب آورده‌ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم

من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم

اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم