توی یه سنی آدم دیگه دنبال روابط و نگه داشتن آدمهای اضافی نیست. آدم دلش دوستی و روابط عمیق و واقعی میخواد. برای همین کمکم آدمهایی که تنها ارتباطشون باهات کامنت و ریپلای استوریه از زندگی حذف میشن. جالبیشم اینه که وقتی حذف میشن سریع میگن: «عجب بیمعرفتی هستی، ما دوستت بودیم.» و منم میگم: «والا دوستی برای من این نیست که یکی فقط عکسامو لایک کنه. شاید معنای دوست برای تو این باشه، اما برای من این نیست.»
تلاشم برای فراموش کردن
کسی که روحمو لمس کرده بیهوده بود.
تصمیم گرفتم بدون حضورش باهاش زندگی کنم
«سخت مشغولم که از من، یک منِ بهتر به بار آید...»
روزای عجیبیه ، انگار میخوام تنهاتر از چیزی که هستم بشم ، دنبالِ بهونهام ، عصبی میشم ، از خودم ، تو ، از صداهای توی سرم ، از جنگی که تو دلمه ، حرفایی که تو گلومه ، هرچی که فکرشو بکنی ، یا نکنی... مهمم نیست حقیقتاً ، نه فقط افکارم ، خودمم مهم نیستم ، وجودم ، نفس کشیدنم ، هیچیم دیگه مهم نیست ، من هنوز بَند بَند وجودم دارن انتظار میکشن و شبا یه جوری قلبم از ذوقِ برگشتن به هم میپیچه که حس میکنم شاید قراره واقعاً یه معجزهای بشه ، یه اتفاقی بیوفته ، ولی فعلاً نمیشه ، من میدونم ، توام میدونی! اینم میدونیم که وقتی بشه ، یا خیلی دیر شده ، یا من دیگه تو این دنیا نیستم...
خدایا از Pms متنفرم, یک لحظه بیرحمترین اژدهای جهانی یکلحظه مظلومترین گربهی جهان.
دلم برای اون سرماخوردگی های ساده و بی شیله پیله قدیمی تنگ شده. یه هفته سرفه، گلودرد، تب میکردی تموم میشد میرفت. این ویروس جدیدا رو یه ماه باهاش درگیری ولی هنوز مطمئن نیستی گرفتیش یا نه. وقتی ازش بپرسی ما الان چی همیم؟ هم میره دوباره یه ماه دیگه میاد😐
فردا آخرین روز کاراموزیم تو روانپزشکیه و عمیقا احساس میکنم باید به استادم بگم اوضاعم چقد خرابه و نیاز به ی مدت بستری دارم ...
In my "همه چی ممکنه" era
«از صبح که بیدار شدم یه حس حال عجیبی
داشتم تجربه میکردم.انگار یه قسمتی از وجودم که داخل قلبمه داشت فشرده میشد و غم تو خونم پمپاژ میکرد و نیاز عجیبی به بغل و در آغوش گرفتن داشت.بی پناه ترین حسیه که انسان میتونه تجربه کنه به نظرم به یاد میاری هر آنچه که نباید و نمیخوای انگار از کنترلت خارج میشه و توام باهاش هم مسیر میشی.»
و در آخر اون چیزی ک نباید میشد اتفاق افتاد دوباره کنترلم از دست دادم با این ک یادم نیس چی گفتم ولی یادمه چقد خودمو کنترل کردم بدون گریه کردن بلاکش کنم و این پرونده ۱۰ ساله رو ببندم راهمو واسه دفعه بعد ک دوباره کنترل مغز و قلبم افتاد دست الکل نتونم گند بزنم به خودم و غرورم
مدتهاست آنقدر صبور شدهام که اگر نامام در فهرستِ انتظارِ همهی پروازها، مطبِ همهی دکترها، پذیرشِ همهی دانشگاهها و سفارشِ همهی اجناس و کالاها هم باشد، فرقی نکند. آن لحظه نمیدانستم اگر روزی، دیگر قرار نباشد منتظر باشم، چگونه زندگی میکنم. اصلا میتوانم بدونِ نگاه کردن به تقویم و ساعت، روزم را شب کنم و شبام را روز؟ مثلِ زندانیان سلولهای انفرادی که وقتی رها میشوند زیرِ آفتاب، نور، کورشان میکند و میخواهند به دخمهی تاریکشان برگردند.
-رضیه انصاری
«بگذار کسی دوستت داشته باشد
و کسی را دوست داشته باش، دوباره...»
هیچوقت خودتو نزار جای من
چون زنده نمیمونی.
Artemis
برگرد همه کس من
نیستی تنگ هر نفس من