ماهیگیران می دانند دریا خطرناک و توفان سهمگین است، اما از دید آنها این دلایل هرگز برای ماندن بر روی خشکی کافی نیستند. آنها این فلسفه را برای آنهایی که دوستش دارند باقی می گذارند. بگذار توفان برخیزد، شب فرود آید - کدام یک بدتر است، خطر یا ترس از خطر؟ شخصا واقعیت را ترجیح می دهم؛ یعنی همان خطر.
بعضیها وجودشان عشق است، مثل درختانی که هیچگاه برای خودشان میوه نمیدهند، برای دیگران میوه میدهند. بعضیها وجودشان همان است که باید باشد، و ما نمیبینیم. آنها هیچ وقت دردی از خودشان ندارند. درختانی هستند که نمیخواهند خودشان را نشان دهند. بعضیها همیشه در برابر دیگران ایستادهاند، برای آنها زندگی میکنند و ما حتی نمیتوانیم آنها را درک کنیم.
میگه: پوسیده... میگم: چی؟... میگه "دلم"! میگم :مگه دل آدمم می پوسه... میگه دی این میوه ها رو، رو درخت میرسن، رنگشون خوشگله، دوست ندارن بیفتن رو زمین، یکی بیاد بچینه، بعد اون "یکی" که باس بیاد نمیاد... همونجا رو درخت آروم آروم واس خودشون...
میگم :خُب، که چی حالا. میگه :دل اونجوریه دیگه، نچینیش به موقع، می پوسه.
میگم :خُب بپوسه، دل منو نگا...! بهم میگفت:
"آن سیبِ زرد سرخ گونِ تو از آن من است.."
چیدش، اون قسمت سرخ گونشو گاز زد، با بقیه اش حال نکرد، الان افتاده یه گوشه! حتی گنجشکا هم دیگه نگاش نمیکنن... کاش دل منم می پوسید والا...
در شبی طوفانی
به خانهات یورش آوردند
و هر آنچه یادگاری از عشق ما بود
به تاراج بردند
حلقه، خواب، گردنبند
النگو، زمزمه، تبسم
در غروبی مه آلود
در خیابانی عمومی
دورهات کردند،
به خاطر شعر من
چمدان دستیات را بردند
زمانی که ترا به بند کشیدند
نامه و بوسه و عطر
و آه و عکس و فریاد و فضیلت ما را با خود بردند
اما نه در آن خانه،
نه در آن خیابان،
و نه در آن زندان،
نه با بردن
و نه با به بند کشیدن،
نتوانستند و نشد
ذره ای از عشق ما را به تاراج برند