چه قدر خسته ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت
پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا...
دلم تنگ می شود گاهی،
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار «خنده ی» بلند
و پنج «انگشت» دوست داشتنی!
دلم تنگ می شود گاهی...
برای یک دوستت دارم ساده،
دو فنجان قهوه ی تلخ
سه روز تعطیلی در زمستان؛
چهار خنده ی بلند
و پنج انگشتِ دوست داشتنی.
قهوه ی قجریِ چشمانت
سایه سار امن روزهای بارانی ام
هر چند کمی
تلخ
کشنده
اما دوست داشتنی
احساس میکنم
آغوشت بوی قهوه ی تلخ میدهد..
تمام بی خوابی های شبانه ام
تقصیر توست
ای تلخ دوست داشتنی
نوبرانه ی پاییزی
پاییز تو را چه بی تابانه عطر آگین کرده
بوی انار میدهد بوسه های شبانه ات
آهوی توام بره ای بی صبر و قرارم
تا کی بنشینم تو بیایی ب شکارم
تا کی بنشینم برسی چای بنوشیم
یک عالمه گلدان لب ایوان بگذارم
لب های تو خوب است
نفس های تو خوب است
عطر تو ک هر وقت میآیی ب کنارم
جایی بده در زندگی ات جان و تنم را
یا راه نشانم بده تا جان بسپارم
من ماهی ام و عشق تو دریای عمیقی ست
هرسو بروم باز ب موج تو دچارم … …
غرقم کن و صیدم کن و بر خاک رها کن
من ماهی ام و حوصله ی تنگ ندارم
از لب سرخابی اش گیلاس هم جا میزند؛
تازه او کم رُژ به لب از ترس بابا میزند؛؛
شاعری اینجا به یاد سرخی لب های او؛؛
روز و شب لب بر لب سیگار مگنا میزند!
سیب ها...
دلهره دارند...
اگر سَر برسی...
بین لب های تو و سرخی آنها دعواست...
اولین جمعه پاییز یادت هست ؟
حال و هوای دلم دیدنی بود
از پاییز دل چرکین بودم
گفتی پاییز آمده ، فصل عاشقی ، فصل دستان یار را گرفتن
و قدم زدن روی برگهای خشک شده پاییز
گفتی از پاییز ناراحت نباش
یادت است اولین جمعه پاییز را
چه قدر سفارش کردم پاییز من را فراموش نکنی !
چه قدر دلواپس نیامدنت بودم
گفتم پاییزم را خزان نکنی
حالا آخرین جمعه پاییز از راه رسید و من
هنوز صدای خش خش برگهای پاییز را زیر قدمهای آمدن تو نشنیدم
عجب سر قول خود ماندی
آخرین جمعه پاییز هم از راه رسید و من هنوز پشت پنجره ایستادم
دیگر از این اولین ها و آخرین ها شمردن بیزارم
اما دلخوشم به از راه رسیدن زمستان
که تو بیایی و بهاری کنی
آدم که نمیشوم من ....
یادت هست؟!
پاییز بود..
تو یک انار در دستم گذاشتی
و گفتی به اندازه ی دانه های انار
مرا یاد کن
همین قدر مرتب
همین قدر زیبا
همین قدر ......
دانه های انار یادگاران عشق ما شدند
و من از آن روز دیگر ،
چار فصل زندگی ام پاییز است
انارِ تو ، خزان را برایم بهشت ساخت
انار گاهی
سرخی لب های توست
که یک دانه اش هم
نباید به زمین بیفتد...
و این خاطرات من و توست
که توت میشود یک روز
انار میشود گاهی
که دیروز انگور شده بود
که فردا زیتون و تلخ...
دانی که چرا سِرّ نهان با تو نگویم ؟
طوطی صفتی ،
طاقت اسرار نداری ..
معجزه این است که
هرچه داشته هایت را بیشتر
با دیگران سهیم شوی
داراتر میشوی . . .
لهجه خندیدنت
چه به لبهایت می آید
مانند نوبرانه های انار
روی شاخه های پاییز
دیدنش لذت بخش است اما
وسوسه چیدنش آدم را دیوانه میکند