چَشمانَش.....شروعِ تمام سورهِ هاِی کتابِ عاشقیمان بود
" چَشمانَش "
شروعِ تمام " سورهِ هاىِ "
كتابِ عاشقيمان بود....
نگران من نباش
من بعداز تو
دکمه های آغوشـــــم را
آنچنان سفت بسته ام...!
که هیچ آغوش ِ وسوسه انگیزی
جز آغوش گرم تو
برایم گره گشا نیست....
نگران دستهای من نباش
بعد از تو
آشیانهی هیچ پرستویی
نخواهد بود...
تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم، بس که زیبا می شوی گاهی
حضور گاه گاهت بازی خورشید با ابر است
که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی
به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را
ز ناچاریست گر همصحبت ما می شوی گاهی
دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی
تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست
تو هم مانند آدم زود اغوا می شوی گاهی
شده با قرمزِ احساسِ دلت رنگ شوی...؟
شده از فکر کسی داغ کنی، غرق شوی؟
غرق دنیای کسی قلب شوی و به تپیدن افتی؟
شده از دوری او درد کشی ،بشکنی و تنگ شوی؟
شده در لحظه دیدار کسی،از تَپشت خسته شوی؟
ناگهان ایست کنی با نفسش شارژ شوی؟
شده احساس کنی از نفس گرم کسی مست شدی؟
مستِ آغوش کسی گریه کنی،اشک شوی؟
شده سوگند دهی ثانیه را پیش خداوند بزرگ؛
” می شود ثانیه جان، قد بکشی، کند شوی...؟
شده گینس شوی ثبت کنی ثانیه را...؟
روز،از دست کسی نور بگیری و شبش ماه شوی؟
راست بگو؛ شده از حس دلم، لحظه ای آگاه شوی...
بوسه هایم را
در قالب لب هاي تو سروده ام
وقتے از تو مینویسم...
قلــم کم مے آورد
و واژه ها تمام میشوند
مانـده ام تو را
در قالب شعــر بنویسم...
"یا شعــر را در قالب تو...
دوستت دارم جان دلممم
شب های بعد از تو شب نیست؛
برزَخیست
به اسم خوابُ بیداری..
فرق زیادی با جهنم ندارد؛
فقط آتش نمی زنند
ولی تا استخوان
می سوزاند...
دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگیام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی.
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم،
سخنات شعر است،
خاموشیات شعر،
و عشقت آذرخشی میان رگهایم
چونان سرنوشت.
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم
یاس هایی سفیدند
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفتهیی
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم
...
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من
از بیروت پرسیده بودی
میدان ها و قهوه خانه های بیروت
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
من یک افراطی بی مرزم
از هر چیزی، نهایتش را میخواهم
در هر چیزی غرق میشوم
افراطی دوستت دارم
باید افراطی مرا بخواهی
در نهایت عشق باید غرقم کنی
برای خواستنت نباید مرز بگذاری
مرا افراطی ببوس و در آغوشت غرقم کن
من چیزی از کم و یک ذره نمیفهمم
من یک افراطی بی مرزم
از خودت، بودنت، حضورت،
حد نشانم نده
بگذار در نهایتت غرق شوم
نازنین لیلای من امشب برایم ناز کن
ساز دلتنگی مزن آغوش خود را باز کن
من نمیدانم چه شد گشتی تمام هستیم
بال بگشا امشبی را سوی من پرواز کن
شعر لالایی بخوان در گوش من ای نازنین
باصدای دلنشینت بر دلم اعجاز کن
آمدی خوش آمدی,مهمان به قلب خسته ام
اه,ای لیلای من این عشق را احساس کن
مثل مرغ بیکسی کنج قفس کز کرده ام
رحم کن امشب بیا قفل قفس را باز کن
همنفس شو با نفس هایم ز من کن دلبری
بوسه ای بر چین و این حال مرا پر, راز کن....!!!
حس خوبی نیست در رویایی کسی گم شویی که فکرتو درخیالش هم نمی گنجد
تو را در باد گم کرد
و به انتظار نشست
و نمی دانست
مسافران باد را بازگشتی نیست...
هر چهقدر هم که به وقتِ پریشونیت محتاجِ تنهایی و سکوتی،
یادت نره که...
یه زنِ آشفته رو هیچ وقت نباید
بیحرف و تنها رها کرد به حالِ خودش!
مشکلاتِ هیچ زنی
با منطق و استدلالِ مردانهیِ تو حل نمیشه...!
بزرگترین غم هایِ یه زن رو میشه
با چند تا جملهیِ عاشقانه ...
و یه بوسه و آغوش...
و کمی نوازش ...
و یک دوستت دارم از بین برد...
یادت باشه قهرمانِ قصههایِ زنی
که بهت پناه میاره خدایِ احساسه،
نه منطق!