گاهـــــی ” دلت ”
از سن و ســـــالت مـــــی گیرد
می خواهـــــی ” کودک ” باشـــــی
کودکــــی که …به هر بهـــــانه ای
به ” آغــــــــوشِ ” شــــــادی پنــــــاه می برد
و آســـــوده ” اشک ” مـــــی ریزد
لحظه ها...یادمه این شعر رو خیلی دوست داشتم مرسی یادم آوردین
لحظه ها مثل جویباری آرام و صبور
بی توجه به تمنای نگاه من و تو
بی توجه به نگاه نگران و گران
بی صدا بی فریاد بی امان میگذرند
گاه در نقطه ای از معبر خویش نقطه ای کز فوران دل و آلام درون
سر به یک صخره فرو می کوبد
اشکی از دیده فرو می ریزد
آهی از سینه فرا می خواند ناگهان ظرف بلورین سکوت
به طنین نفسش میشکند و صدایی غمگین می گوید
آه ایام گذشت
دگر آن سلسله پا برجا نیست پس از امروز دگر فردا نیست.
شادی دادخواه
زیبا
شیوا
متشکرم بانو