زندگی را با تو می خواهم
در اتاقی به وسعت مهربانی
و جایی که صدای تو
آخرین ترانه ی لالایی ست
گفت: چه می کنی؟
گفتم: خاطره بازی و دیوانگی
گاهی یک سکوت ناگهانی ...
چند قطره اشک...
یه بغض خفته در گلو...
در میان قهقه های مستانه و بلند..
چشمهایم آسمان را,چون تماشا میکند
عشق تو در سینهام,والله غوغا میکند
گفتی : دلم آشیانه تو تنهاست
آرام گیر در مامن گاه سینه ام
آه ! ندانستم ،
این آشیانه چه سست است ،
در هجوم باد...
آمد و احساس زیبای مرا ، زنجیر کرد
طفره رفتم ، باز هم دل در نگاهش گیر کرد...
درختان شهر من
آنها طلایی می شوند
پاییز سالهاست
آنها را نقاشی می کند
برگهابه آرامی سقوط خواهند کرد
باد آنها را خواهد برد
تا بگوید پاییز آمده است
چقدر دست خودم را بگیرم؟!
تا از خیالت رد شوم...
به عاشقانه ها که راهمان نمی دهند
سهم ماهمین کوچه هاست
بگذار پروانه
روی این شعر
حسرتی تلخ را...
بال بزند
به راستی که...
این باطلاقِ پر از کلمه
بدون ضمیر تو
من را
به مرگ
پیوند می دهد
این قَدر ، درچای تلخت بوسه ها راحل مکن
قند لب های خودت را حل به لاینحل مکن
با ذغال چشم هایت سوختن حق من است
پلک را بردار ، خاکستر در این منقل مکن
تیر کارگر نیست
وقتی هدف
چشمانت باشند!!
همیشه با منی هر دم
همونجوری که میخوامت ....
کاش می شد عشق را با بوسه بر لبهای من تکرار کنی....
به من گفتی صبوری کن، ندانستی که میمیرم
ندانستی که من بی تو، دگراززندگی سیرم....