عشق یعنی؛
رامِ آغوشت شدن،
دلباختن...
عشق یعنی
من اسیرم و تو بُردی
در تمامِ جنگهای تن به تن....
سیاه
شب چشم هایت...
گیسوانم
رو_
سفید کرد!
لعنت به دلتنگی
که حتی
جمعه را
تابیخ گلویت
دکمه می کند...
یاد اون روزهای کودکی بخیر...
ای عشق دف نزن برایِ دلِ غرق ِبه خون
کاین کهنه غم ها را نیست دگر میلِ جنون
مرا افسون چشمانت خرابم می کند هر دم
که هر کس دیده با تلخی بر این دیوانه می خندد...
بر قاب های کهنه ی احساس و دل بستن
مانده به جا صدها ترک با هر مرور عشق
تشکیل نیم دایره لب هایت شاید برای خیلی ها نامش لبخند است اما برای من نامش تشکیل زندگیست..
بیا در آغوشم تا هر دو غرق در رویا شویم...
تو را همچنان
همچو یک راز
نگه میدارم،
چه فصل خوبی ست
زمستان...
حالِ پریشانم را
گردنِ او، می اندازم
چه زیبا،
نشسته ای آن دور
به تماشایِ
ویرانی من.
تو زنی عادی نیستی!
تو خود
حیرتی!
گمانی !
در آنچه می خواهد به ناگاه فرا رسد
چگونه در لحظه کشف و الهام
آب از دل سنگ بیرون می آوری ؟!
چگونه با تکان مژه ای
ماه تنها را هزار هلال می کنی ؟!