| فصل برگریزان |
| ۱,۵۲۹ پست |
| ۶۸ مشترک |
| ۶۶ پسند |
| عمومی |
مبنای تعداد کاربر | رتبه ۳۰ |
مبنای تعداد هوادار | رتبه ۱۱ |
مبنای تعداد ارسال | رتبه ۳۳ |
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
/
( مولانای جان )
/
آزرده را جفای فلک، بیش میرسد
اول بلا به عاقبتاندیش میرسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آنچه میرسد از خویش میرسد
چون لاله یک پیاله ز خون است روزیام
کآن هم مرا ز داغ دل خویش میرسد
/
( امیری فیروزکوهی )
/
من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام
تو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام
نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیست
من هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام
ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست
من همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده ام
قطره ام امّا هزاران رود ِ جاری در من است
غرق در دلشوره ام انگار دریا خورده ام
/
آه ای غمی که مبهمی
تو در خیالمی
تا کی چنین محالی
رازت نشسته در دلم
نمی کند ولم
ولی خیال بیخیالی
تنها قدم زدم ترا
شب ها میان کوچه ها
با من چه کرده این غم؟
/
( بی خیالی )
/
آن #دلآرام که برد!
#از_دلمم_آرام_کجاست؟!
🤍🤍