بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
مولانا
هر آدمی
باید در خانه اش ،
گل شمعدانی داشته باشد،
که هر بار گلهایش
خشک می شود و
دوباره گل می دهد،
یادش بیفتد که روزهای غم هم
به پایان می رسند.
زندگی خانهایست با هزاران پنجره
دلت را بسوی هر کدام بگشایی
زندگی سهم تو را از آنجا می دهد
پنجره عشق را بگشا
قشنگترین چیزهای دنیا
نه قابل دیدن و نه حتی قابل لمس کردن هستند.
بلکه باید آنها را با قلب خود حس کنید
هلن کلر
شوختر گردد شود چون خال از خط بال دار
فتنه در دنبال دارد اختر دنبال دار
در بیابان جنون از حلقه ى زنجیر من
هر کجا وحشی غزالی بود، شد خلخال دار
چون سیه مستی است شمشیر سیه تابش به کف
چشم فتانی که دارد سرمه ى دنبال دار
زلف از آن حسن بسامان برنمی دارد نظر
چون پریشانی که باشد دیده اش بر مال دار
با کهنسالان مکن ای نوجوان کاوش که هست
آتشی پوشیده در مغز چنار سال دار
نیست ممکن سوز دل در پرده پنهان داشتن
می تراود شکوه خونین از لب تبخال دار
نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده را
قیمتش نازل شود الماس چون شد خال دار
می شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسی
جغد می بایست باشد چون هما اقبال دار
از کهنسالی نگردد تیز مغزی بر طرف
سرکه گردد تندتر هر چند گردد سال دار
دلنشین افتاده است از بس که عکس روی او
می کند آیینه ى تصویر را تمثال دار
گر ز نبضم سوخت انگشت طبیبان دور نیست
شد لب بام از تب سوزان من تبخال دار
درد اگر بر دل شب هجران چنین زورآورد
ساق عرش از آه من صائب شود خلخال دار
صائب تبریزی
چو محو عشق شدی رهنما چه میجویی
به بحر غوطه زدی ناخدا چه میجویی
متاع خانه آیینه حیرت است اینجا
تو دیگر از دل بیمدعا چه میجویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
توگرنهکوردلی از عصا چه میجویی
جز اینکه خرد کند حرص استخوان ترا
دگر ز سایهٔ بال هما چه میجویی
به سینه تانفسی هستدل پریشان است
رفوی جیب سحر از هوا چه میجویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست
به غیر سجده ز مشتی گیا چه میجویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش
به دست آینه رنگ حنا چه میجویی
ز حرص، دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است
نم مروت ازین چشمها چه میجویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما
کسی نگفت که در زیر پا چه میجویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شدهایم
دل رمیدهٔ ما را زما چه میجویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست
ز تار سوخته بیدل صدا چه میجویی
بيدل
بر خاطــر آزاده غــــباری ز کســـم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کــوی تو بی ناله و فــریاد گذشتم
جون قافله عمر نوای جرسم نیست
افســـــرده تـرم از نفــــس باد خـــــزانی
کان توگل خندان نفسى همنفسم نیست
صیــاد زپیش آید و گـــرگ اجــل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی حاصل و خواری من بین که درین باغ
چون خـــار بدامــــان گلی دسترسم نیست
از تنـــگدلـــــی پاس دل تنــــگ نـــدار
چندان کشم اندوه که اندوه کشم نیست
امشب «رهی» از میکده بیرون ننــهم پای
آزرده در دم دو ســـه پیمــــانه بســـم نیست
رهی معیری
حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی.
روزی ز تو صد بار خبر داشتمی.
این واقعهام اگر نبودی در پیش.
کی دیده ز دیدار تو برداشتمی.
ابوسعید ابوالخیر
آنجا که تویی، غم نبود، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم
اینجا که منم، حسرت از اندازه فزونست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا هم
آنجا که تویی، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم
اینجا که منم، عشق به سرحد کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست ورضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع
غم سوخت دل جملۀ یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شهزاده و شه، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا هم
معینی کرمانشاهی
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا...
درد پیری را جوانی می کند درمان و بس
آه کاین درمان نباشد در دکان هیچ کس
در بیابان طلب چون گردباد از ضعف تن
گرد می خیزد زمن تا راست می سازم نفس
از فغان و ناله خود دربیابان طلب
حاصلی غیر از غبار دل ندارم چون جرس
عندلیب دوربینی کز خزان داردخبر
دربهاران بر نمی آرد سر از کنج قفس
حرص رابسیاری نعمت نسازد سیر چشم
می زند درشکرستان دست خود بر سر مگس
دل چو روشن شد کند کوتاه دست نفس را
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
تازه رو را درنظرها اعتبار دیگرست
صرف می گردد به عزت میوه های پیشرس
حرص از آب و علف سیری نمی داند که چیست
اشتهای شعله را هرگز نسوزد خارو خس
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
این سگ دیوانه راکوتاه کن صائب مرس
صائب تبریزی
وقتی که حافظه موبایلتون پره،
سعی کنید اطلاعات جدید توش بریـزید.
امکان داره؟؟
نه؟
زندگی هم همینطوره.
وقتی میخوای چیزای جدید داشته باشی، کارای جدید بکنی،
باید چیزایی که لازم نداری و کارایی که مهم نیست رو حذف کنی
تا جا برای کارای جدیدت باز بشه.
اینو یادت نره
جـــــا بــــــاز کن!!!
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه (ناله) خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
اولین اصل در جذاب بودن رها کردن است.
هیچ کس آدمهای چسبنده و کنه را دوست ندارد.
آدمهایی که به راحتی اسیر برق نگاه و تیر مژگان این و آن نمیشوند به شدت دوست داشتنیاند.
نفوذ ناپذیرها و کسانی که بهجای توسل به زور و فریب برای رسیدن به خواستههایشان، به کاینات و خالق آن یقین دارند و مطمئن و محکم روی زمین راه میروند، دوست داشتنیترین موجودات عالماند.
قانون جذب میگوید اگر میخواهید دوست داشتنی و جذاب شوید
اولین کاری که باید انجام دهید، این است که در مهارت رهاشدن و رهاسازی استاد گردید.
دکتر احمد حلت
گاهی زندگی سخت است و
گاهی ما سخت ترش میکنیم...
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم
گاهی همه چیز داریم اما محو تماشای نداشتهها میشیم
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم
و گاهی... گاهی... گاهی...تمام عمر اشتباه میکنیم
و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم
بیشتر مراقب خودمون ، تصمیماتمون و
گاهی...گاهیهای زندگیمون باشیم...!
قدر دان داشته هامون باشیم
بانو
وااااااو ماما میاااااا
mahnaz