عشق کودکیهایی دارد،
سرفراز باد آن که آدمی را کودک میکند...
سلام بر آنها، که در عشقِ کسی فروافتادهاند که هرگز نميتوانند به وصالش برسند...
میکشم هر شب خیالت را در آغوش دلم
اینچنین من کودک دل را تسلی میدهم!
به روی ما به شرط بندگی در میگشاید عشق
عجب داروغهای! باج سر دروازه میگیرد
حال من بعد از تو مثل دانش آموزیست که
خسته از تکلیف شب، خوابیده روی دفترش
به هوای چشم مستت دل و دین به باد دادم
تو به قلب و جان چه کردی که گرفته ای قرارم
اگر بُت بوده باشم هم، نگاهت مثل "ابراهیم"
شکستن را بلد بود و مرا سوزاند و ویران کرد
از گل و ماه و پری در چشمِ من زیباتری
دیوانه ترین دلبر این شهر، تو بودی
ای وای به حال دل دیوانه پسندم
بسکه لبریزم از تو
میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی
تو آویزم
سخنی که باتو دارم ، به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم ، تو ببر که آشنایی
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی
با زنبیلی از آن می گذرد.