گاه آرزو میکنم
ای کاش برای تو پرتو آفتاب باشم
تا دستهایت را گرم کند،
اشکهایت را بخشکاند،
و خنده را به لبانت باز آرد.
پرتو خورشیدی که
اعماق تاریک وجودت را روشن کند
روزت را غرقهٔ نور کند
یخ پیرامونت را آب کند.
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
با من نمان!
عمر هیچ درختی ابدی نیست
باید به جدایی از زندگی عادت کرد...
شاخهای خشکم
ز برگِ عشق پربارم کنید...
دلم می خواهد ...
خودم را از تنم در بیاورم!
بشورم
بچلانم
و روی طناب حیاطمان پهن کنم
فردا بیایم و ببینم که مرا
باد با خود برده است!
دستهایم
تا شاخهی سپیداری پُل میزند
که در نوازش عریانیاش
سودای باد را میآشوبد.
عشق
رطوبتِ چندش انگیزِ پلشتی ست
و آسمان
سر پناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
و هنگام که تو سر می رسی
تمام رودخانه ها
در من به خروش می آیند
ناقوس ها، گنبد کبود را به لرزه می آرند
و گیتی، سرشار از سرود می شود
تنها تو و من
ای عشق، تنها تو و من.بشنو مرا
حرفیست در سَرَم
که زبانم ناتوان از گفتنش و
گوشهایت، ناتوان از شنیدنش!..
کاش چشمهایت
لحظهای سهم من بودند
من درین بسترِ بیخوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو میجویم باز.
با همه چشم تو را میجویم
با همه شوق تو را میخواهم
زیرِ لب باز تو را میخوانم
دائم آهسته بهنام
ای مسیحا!
اینک!
مردهای در دلِ تابوت تکان میخورد آرامآرام....
كيستی كه من
اينگونه به اعتماد
نام خود را
با تو ميگويم
كليد خانه ام را
در دستت ميگذارم
نان شادی هايم را
با تو قسمت ميكنم
به كنارت مينشينم و
بر زانوی تو
اين چنين به خواب ميروم؟
دور از تو
من شهری در شبم
ای آفتاب...!
هر روز مرا با تو نیازی دگر است...