تو آفتاب روشن امیدی بر جانم...
عاشقم
عاشق ستاره صبح
عاشق
ابرهـای سرگردان
عاشق
روزهای بارانی
عاشق
هر چه نـام توست بر آن
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکرافشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
چگونه مهر نورزد دلم به ساحـت تو؟
تویی که مهر به هر مهربان میآموزی
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست...
باید که جُمله جان شوی
تا لایق جانان شوی...
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را...
اگر چنانک کسی را ز عشق مقصودیست
مرا ز عشق تو مقصود، ترک مقصودست!
عشقْ اکنون مِهْربانی میکُند
جانِ جانْ امروز جانی میکُند
در شُعاعِ آفتابِ مَعرِفَت
ذَرّه ذَرّه غَیبدانی میکُند
تو در آغوشی و من کشتهی از دور دیدنها...
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شبنشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند!
گنه از جانبِ ما نيست اگر مجنونيم
گوشه ى چشمِ تو نگذاشت كه عاقل باشيم