مهران
کاربر VIP
۴,۶۳۸ پست
۱۴۸ دنبال‌کننده
۱۰۶,۴۳۹ امتیاز
مرد، مجرد
۱۳۶۲/۰۲/۰۱
آروم و عادی
ليسانس
دین اسلام
ايران، تهران
زندگی با خانواده
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی ندارم

تصاویر اخیر

گَر وا نمیکنی گِره ای
خود گِره مشو

ابرو گشاده باش
چو دستت گشاده نیست
دنیا نمیگذرد..
این ماییم که رهگذریم؛
پس درهرطلوع و غروب
زندگی رااحساس کن؛
مهربان باش!
شاید فردایی نباشد
شایدباشدو...
ما نباشیم...!!
عارفی را گفتند

فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :اینکه مهم نیست ،مگس هم میپرد .
گفتند :فلانی را چه میگویی ؟روی آب راه میرود !
گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .
گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
این شاهکار است.
بازنشر کرده است.
آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"

آدم گاهی ...چه شاد است

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه !
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری :به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
به یک شاخه گل...
به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک
بازنشر کرده است.
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭد
  • Nastaran

    عجب صبری خدا دارد !
    اگر من جای او بودم .
    بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
    تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
    گردش این چرخ را
    وارونه ، بی صبرانه میکردم .

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند :
چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت:
صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین!
بازنشر کرده است.
در سال قحطی عارفی غلامی دید که شادمان بود؛
گفت: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟
گفت: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد.

عارف گفت:
"از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم"
بازنشر کرده است.
زنــــدگــی کـــردن با مـــردم ایــن دنیــــا همچـون دویـدن در گلـه اسب است
تــا میـتــازی بــا تــــو میـتــازنــد
زمیــن کـه خــوردی آنــهایی کـه جـلوتــر بـودنــد هـرگـز بــرای تــو بـه عقـب بــاز نـمی گـــردنـــد و آنــهایــی کــه عقـب بــودنـــد، به داغ روزهــایـی کـه میتاخـتی تــو را لـگــد مــال خــواهنــد کــرد…
بازنشر کرده است.
معلمی گفت توانا بود هرکه..؟
دانش آموزی ادامه داد

"توانا بود هرکه دارا بود"
ز ثروت دل پیر برنا بود
تهی دست به جایی نخواهد رسید
اگر چه شب و روز کوشا بود
ندانست فردوسی پاکزاد
که شعرش در این ملک بیجا بود

گر او را خبر بود از این روزگار
که زر بر همه چیز والا بود
نمیگفت آن شعر معروف را
"توانا بود هرکه دانا بود"
شما یادتون نمیاد یه زمان موبایلا تاشو بود...

آدم وقتی پشت تلفن دعواش می شد تق میبستش انگار با پشت دست زدی تو دهن طرف اصلا جیگرت حال میومد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خیلی مشتاقم بدونم اون بدبختِ خودشیرینِی که میگفت :
اجازه؟ مشق ها رو نمی بینید؟

الآن چکاره این مملکت شده
بدبخت حمال
یهو یادش افتادم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یکی میگفت:
یه مدت بابام گیر داده بود
بیا از بیمه ماشین استفاده کنیم
گفتم چطور آخه؟گفت میزنم بهت،
از بیمه پول میگیریم، نصف نصف
منم قبول کردم رفتیم تو خیابون
اومد با ماشین زد بهم فرار کرد
زنگ زدم گفتم چرا در رفتی؟

گفت یادم رفته بود، ماشین بیمه نداره
‏رفیقم گفت بهم پول قرض میدی؟

تو چشام اشک جمع شد گفتم مرسی که فکر می‌کنی پول دارم
ما خسته ها یه قانونی داریم

که می گه: تا وقتی نارنگی هست خوردن پرتقال الزامی نیست

بچه بودم، پول دادن گفتن برو میوه فروشی ببین سیب زمینی داره،

برگشتم در حالی که پولو داده بودم بستنی و مشغول خوردنش بودم گفتم آره داره