محمدجواد
۲,۶۸۲ پست
۵۷ دنبال‌کننده
۴,۵۰۳ امتیاز
مرد، مجرد
۱۳۷۱/۰۸/۰۱
ليسانس
راننده قطار (لکوموتیوران)
دین اسلام
ايران، خراسان رضوي، مشهد مقدس
زندگی با خانواده
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی ندارم
قد ۱۸۳، وزن ۷۸

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
قطعه ای زیبا از استاد معین
مشاهده ۵ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ‌ﺍﺕ را
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ هیچ‌کس
ﺩﺭﺍﺯ نکن تا ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ
ﺧﺎﻃﺮﻩ‌ی اشتباهی
ﺑﺮ ﺳﺮِ ﺑﯽ‌کسی‌ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ...!

بازنشر کرده است.
در میان سکوت قلبم
میان سکوت های طولانی
کلماتم می شنوی
نام خویش را می شنوی
سکوت من
پر از آواز نام توست ...

بازنشر کرده است.
خوش آن زمان
که سرم در پناهِ بال تو بود...

بازنشر کرده است.
جان خوشَست، اما نمیخواهم که جان گویم تُرا
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم تُرا

بس که میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا

هلالی جغتایی
بازنشر کرده است.
در عشق اگر بی ‌جان شوی
جان و جهانَت من بَسَم...

بازنشر کرده است.
دلبر آمد
پیِ تعمیر دل ویرانم

لیکن آن وقت
که این خانه ز تعمیر افتاد...

بازنشر کرده است.
و
حیات آدمی
آن هنگام آغاز می‌گردد کہ
دوستت دارمی می‌شنود
کہ دلش می‌خواهد...

بازنشر کرده است.
.

ﮔﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺨﻨﺪ .. ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﻦ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ .. ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﻦ

#ﻓﺮﻭﻏﻲ_ﺑﺴﻄﺎﻣﻲ
بازنشر کرده است.
با تبسم گفتی...
راز این بوی خوش از چیست؟... بگو !
با نگاهی و به آهی گفتم...
زود تا زود بیا....
یکدم از رایحه ی عشق تو خالی نشود خانه ی من ...
این گلستان نفس از عطر تنت می گیرد !
بازنشر کرده است.
‏از تو فقط یک چیز می‌خواهم، این‌که همانطور که من نگاهت می‌کنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود !
دوستت دارم با تمام وجود می‌بوسمت.

- ماریا کاسارس در نامه به آلبرکامو
بازنشر کرده است.
می‌پرسی‌: کدامین احساس در عشق شگفت‌انگیز است؟
می‌گویم: "اَمنیت"
اینکه حس کنی کسی "قلبت" را تنگ در آغوش می‌گیرد...نه دستانت را...!

ادهم شرقاوی
بازنشر کرده است.
گمان ميكنم كه من قهرمانی و
تقدس را زياد نمی‌پسندم ،
آنچه برای من جالب است؛
انسان بودن است...


بازنشر کرده است.
دلم
مسافر خواب آلود
در آن اتاق خیال اندود
چو روح کهنه‌ ي سرگردان
هنوز می پلکد حیران
به جست و جوی کسی شاید
که از کنار تو می آید ...

بازنشر کرده است.
زندگی در اعماق
امن است اما زیبا نیست.
ماهیانی که در اعماق زندگی می‌کنند
صید نمی‌شوند اما
طلوع آفتاب را هم نمی‌بینند.

بازنشر کرده است.
میزهای چوبی کافه
شعرهای فراموش شده‌اند..‌!!

تو بیا..

تا این صندلی‌ها وزن بگیرند،
تا فنجان‌های قهوه فال داشته باشند،
تا بشقاب‌های پر از نان و ریحان و ادویه،
دو به دو
ردیف شوند با چشم‌های منتظر من...!

امروز بیا...

تا قصه‌ی ناگفته‌ی این جهان را
با هم بنویسیم..!

علی قاضی نظام