وقتی که دستانم را می گیری
حالِ پادشاهی را دارم که مردمش دوست می دارندش
و یا حالِ شاعری که اولین اثرش سرودِ ملی می شود
وقتی که دستانم را می گیری به همراهِ آن لبخندِ زندگی بخشت
حس و حالِ کودکی را دارم که اولین قدم هایش را برمی دارد
و یا حالِ فیلسوفی
که پس از سال ها
به پاسخِ یک سوالِ جهانی رسیده است
نمی دانی
چه شوری
چه امیدی
چه سعادتی
به جسم و جانم می بخشی
وقتی که دستانم را می گیری
یادمون باشه
در املای زندگی ...
همیشه برای «محبــّت»
تشدید بگذاریم...
تا از دوستیمان
حتی
نیم نمره هم ڪم نشود...
غمگینم
درست مثل چشمهای تو
که هیچ لبخندی غمش را نمیتواند پنهان کند
روزگارم سیاه است
وقتی تو نیستی.
درست رنگ چشمهای تو.
تو لبخند میزنی
و من اشک میریزم
و نمیدانی در هر قطره ی این اشکها
دلتنگی توست که موج میزند
تو نیستی
و این نبودنت
عجیب طاقت فرساست
اشکهایم را میبینی
ناله هایم را میشنوی
شعرهایم را میخوانی
اما باز هم نمی آیی
من به دنبال تو با عقربهها میچرخم
بر لبم
مُهرِ سکوت است؟
چه پرسی از عشق...!
دوست داشتن تو
چنان حسی به من میدهد که
غذا به گرسنه
شعر به شاعر
و آب به کویر
شعری که آلوده
به بوسه های تو نباشد
نگفتنی ست ...
چشمانت را ببند
و دستت را
روی قلبم بگذار ؛
اینبار خودش میخواهد
به تو بگوید
دوستت دارم..