دلم یک دوست میخواهد
که اوقاتی که دلتنگـم
بگویـد خانه را وِل کن
بِگو مَن کِی، کُجا باشَم؟
کنار برکه دلم نشستم و نیامدی
دوباره در سکوت خود شکستم و نیامدی
سوال کردم از خدا نشان خانه تو را
سکوت کرد و در سکوت شکستم و نیامدی
ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من!
ای حسرت روزهای شیرین در من!
بی مهری انسان معاصر در توست
تنهایی انسان نخستین در من!
ای کاش که من پیر شوم در بغلت
با دست تو زنجیر شوم در بغلت
پرواز پر از حس رهایی ست ولی
ای کاش زمین گیر شوم در بغلت
پُر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
یک بار هم ای عشق من، از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
گرچه آشوبم
ولی آرامش جان مرا
آغوش گرم دختر افسونگری
حتما کفایت میکند
شبیه دختری که
زیباترین رژ را
برای معشوقش میزند
زیباترین شعرهایم را
نگه داشتهام،وقت دیدنت... زیر گوش تو بخوانم…
اگر واسه پیشرفت زندگیتون تلاش میکنید، ورزش میکنید، تعهد و چارچوب دارید و گشنهٔ جنس مخالف نیستید، یه مهمونی درپیت و چارتا استوری با میزِ مشروب و مزه واستون جذابیت نداره و ترجیحتون رفتوآمد با آدمای درستحسابیه،
یعنی از ۸۰درصدِ این آدما جلوترید،
حتی اگه تو این مملکت به جایی نرسید.
خبر داری که شهری
روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا این گونه
کافر گونه
بیرحمانه
میخندی؟
خوشا
صبحی
که
او
آید
نشیند
بر
سر
بالین
و من چشم از خواب بگشایم ببینم شاه شاهانم...
باز زمستان شد...
باز برایم بلوز بافتی
برایت…
روسریات را باز کن
مردها فقط
“گیسو” بافتن بلدند…
باز کلیکی ها مست کردهاند
پشت سرهم پستهای عاشقانه می گذارند...
هروقت بوی تو نزدیک میشود
ماجرای ما همین است...
اگر دختری را نیافتهای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای!
این را
منی میگویم
که روزهایم را دخترکی برده است
جایی دور…
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهایش
مابقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا…
آری...گره عشق مرا هیچ کسی باز نکرد
من خودم خواسته بودم که معما بشوم..!!
عشق دانشکده تجربه انسانهاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است