ای فکر دورپرواز من !
بالهای عقابآسایت را از پرواز بازدار ..
و تو، ای کشتی تندرو خیال من !
همینجا لنگر انداز ..
زیرا برای تو بیش ازین، اجازهی سفر نیست !
فردای مرگِ تو فکر کردم دیگر نخواهم نوشت ..
مرگ، اغلب ما را این طور میکند
مرگ، ما را به این بچه بازیها میکشاند.
چیزی کودکانه در حزن وجود دارد
میخواهیم زندگی را تنبیه کنیم، زیرا فکر میکنیم که تنبیهمان کردهاست.
مانند بچههایی هستیم که قهر میکنند و کمی بعد، دیگر نمیدانند چطور از قهر دربیایند !
من متوجه شدم که در اعماق نفرت درونم
عشقی بیپایان وجود دارد ..
من متوجه شدم که در انتهای گریه درونم
لبخندی بیمانند وجود دارد ..
من متوجه شدم که در پیچیدهترین آشوبهای درونم
آرامشی عمیق وجود دارد ..
من متوجه شدم که در اعماق زمستان درونم
تابستانی دلپذیر وجود دارد ..
و اینها به من شادی میدهند ؛
و به همین دلیل است که برایم مهم نیست دنیا با بیرحمی برمن فشار بیاورد، زیراکه دردرونم چیزی قویتر، باآن مقابله میکند ..
این دنیا بهاین صورتیکه ایجادشده، قابلتحمل نیست!
از این روی، من به ماه یا خوشبختی
و یا به زندگی جاوید، محتاجم ..
به چیزی که شاید دیوانگی باشد ،
ولی متعلق به این دنیا نباشد !
ممکن است که لباس و زبان و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود، ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد، و در تمام اعصار میتوان به وسیلهی گفتهها و نوشتههای دروغ مردم را فریفت. زیرا همانطورکه مگس عسل را دوست دارد، مردم هم دروغ و ریا و وعدههای پوچ را که هرگز عملی نخواهدشد، دوست میدارند.