عجب پایی گریزان دارد این عمر
تو گو باران ریزان دارد این عمر
مگر از دنگ ساعتهای خود کوک
که دمهایی گریزان دارد این عمر
به اسکی باز میماند که پایی
همه لغزان و لیزان دارد این عمر
چرا پیوسته با ما میستیزد
چه اخلاقی ستیزان دارد این عمر
به دنبال بهار و گلفشانی
خزان و برگریزان دارد این عمر
جهانی چون من و تو خواه و ناخواه
غلامان و کنیزان دارد این عمر
نه گناه توست
نه من مقصرم
اگر شعر دیگر شعر نیست
که نمی شود واژه ها را آن گونه که راه می روی
یا چنان که می خندی و این چنین که می خوابی
به رقص وا داشت
نیاز عشق، رفتن است
نیاز رفتن، امید به رسیدن
و نرسیدن، لازمه ی شعر بود
- من شیفتهٔ انسانهایی هستم که :
تنهاییشان را شناختهاند ،
با او حرف زدهاند ، چای خوردهاند ،
در آغوشش گرفته و همچون
گنجی گرانبها از آن مراقبت
کرده و میکنند .
آنها انسانهایی رشد یافتهاند
که در آنسویِ وابستگی یعنی
استقلال ایستادهاند . .
و اگر روزی به کسی اجازه ورود
به حریم تنهاییشان را بدهند ،
‹ به این دلیل است که او را همچون
تنهاییِ خود ارزشمند یافتهاند و
این بدان معناست که او نیز انسان
رشد یافتهٔ دیگریست . .🌱'! ›
- عباس ناظری
همه چیز را کنار بگذار
بیا برویم کمی نفس بکشیم
بوی بهار میآید...
«تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم ترا»
اونجایی که جناب شاعر میگه:
لب شکر، مو فرفری، شیرین سخن، زیبا و شوخ
یوسف کنعان بیاید هم اسیرت می شود...
به قول هوشنگ ابتهاج:
«یکجا به کنارِ تو
ارزد به جهان با غیر..»
همینقدر عمیق و دوست داشتنی