عشق ؛ عادت نیست.
عادت همهچیز را ویران میکند از جمله عظمت دوست داشتن را ...
از شباهت به تکرار میرسیم
از تکرار به عادت
از عادت به بیهودگی
از بیهودگی به خستگی و نفرت ...
آدمها فکر میکنند اگر یکبار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی میکنند، شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر میکنند میتوانند همهچیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد. اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگیمان به بعد را مىساختيم...
نخستین درس عشق، این است
که درخواست عشق نکنی
بلکه فقط عشق بدهی
یک نشردهنده عشق شو
اما مردم درست عکس این عمل میکنند
حتی وقتی عشق میدهند فقط به این فکر میکنند
که عشق باید به آنان بازگردد
عشق ، مالکیت نیست
که تو برای من باشی
و من ، برای تو ...
عشق یک همراهی زیباست،
در مقطعی از عمر بی تکرار
نترسید ،
از زندگی کردن برخلاف عادتهای دیرین جامعه نترسید ،
این ترس لعنتی تنها چیزی است که آخر سر می تواند پشیمانتان کند ،
که چرا به حد کافی نفس نکشیدید ،
به حد کافی عشق نورزیدید ،
چیزهایی را که دوست داشتید تجربه نکردید ،
راههایی را که می خواستید نرفتید ،
کتابهایی را که می خواستید نخواندید ،
لذتهایی را که میخواستید نبردید.
ترس واقعی آنجاست که روزی ـ و متاسفانه خیلی دیر ـ متوجه خواهید شد که چقدر بیهوده بوده است ،
ترس از قضاوت آدمها،
و چه پشیمانی عمیقی است،
مرور فرصت هایی که به سادگی از دست می دهیم امروز ،
آن روز.