اینکه میخوام بمیرم ، اذیتم نمیکنه ...
ولی واقعا بعد فهمیدن اینکه کِی میمیرم ، یکمی منو شوک کرد...
گرچه عمر دست خداست ... شاید زودتر از موعد شایدم دیرتر ...
اما همیشه منی ک آرزوم مرگم بود ، هیچوقت فکنمیکردم این خبر اینقد تکونم بده و دلخسته و سردم کنه ...
راستش من خیلی امید داشتم ، امید بخدا امید ب روزای خوب امید به خوشبختی امید ب روزای خوب ...ولی هیچوقت فکرشو نمیکردم اینجو شه...
میدونی بیشتر از قبل هیچی برام معنایی نداره ...
فقط دوست داشتم حداقل آدم هایی ک دوستشون داشتم یه زمانی ، بمونم تو همون دوران ، با حال خوب ، با حاله خوشه بی خبری
با خنده های هرچند الکی اما از ته دل ...
بگذرونم
صبح پاشم قهوه مو بخورم کلاس کنکورمو برم تو امید اینکه یه روز دانشگاه مورد علاقمو قبول میشم ، توی راه موزیک مورد علاقمو گوش کنم ...
من همیشه فک میکردم راهی هست زندگیمو نجات بدم
من همیشه دلخوش بودم حتی گریه هام از خستگی زیاد بود
ولی الان حقیقتاً دلم برای خودم میسوزه ...خیلی مظلومانه ناامید گریه میکنم اشک میریزم😭💔💔💔
خیلی چیزا رو ، فک میکردم ب خوبی خوشی تموم شه
ولی نشد ...
مثلا دبستان بودم یه رفیق پیدا کردم
فک میکردم تا آخرین روز زندگی مون باهمیم
ولی نشد ...
مثلا وقتی ۱۳و۱۴ ساله بودم وقتی استعداد خودمو توی طراحی و نقاشی و خیاطی دیدم
فک میکردم پدرمادرم خوشحال میشن حمایت میکنن
ولی نشد...
مثلا وقتی کنکور میدادم فک میکردم قبول میشم دانشگاه میرم
ولی نشد...
فک میکردم بیشتر تلاش کنم، بیشتر پشت کنکور بمونم حتما موفق میشم
ولی نشد...
مثلا چندین سال پیش فک میکردم پسری ک باهاش آشنا شدم ، آدم خیانتکاری نیستو و تا ابد باهم میمونیم
ولی نشد...
یا مثلا فک میکردم ماشین از قرعه کشی برنده شم
ولی نشد...
یا مثلا صبح امروز که میرفتم دکتر ، فک میکردم دکتر میگه خانوم چیزیت نیست بیخودی شلوغش کردی ، برو!!! تو از منم سالم تری !!!
ولی نشد ...