تو چرا؟
شعر مرا
در شب
بافتی
بیت شعر مرا
با شمع ساختی
خوانده بودی
ذهن مرا
با ناز
تاختی
کا اکبر
لال شدن
هنریست
کمیاب
گر رؤیتش کردی
با اشاره
سلامش کن
الهی که
معلول نباشی
فقط لال شی
کا اکبر
چون
در اگری
حیله نگه دار
تا راه شود
راه تو هموار
کا اکبر
خوش باش
به انچه
در دل داری
نه انچه
در سر داری
کا اکبر
تو اگر
وفا. به عهدی داری
پس چرا
جفا
به حرفت داری
کا اکبر
هر لحظه
تو باشی
عشقست
گر ان لحظه نباشی
زشتست
کا اکبر
گر
تمام بودنت
بر من بود
بودم
گر
تمام حاصلت
من بودم
بودم
گر
تمام جمعت بودم
بودم
کا اکبر
مثل صداقت
تو دلم
کم بودی
مثل حسادت
تو سرم
سر بودی
کا اکبر
بیا
به سخره نگیر دلت را
به کنکاش نگیر
سرت. را
کا اکبر
چگونه
درغمم شریکی
نفعش را بردار و برو
کا اکبر
دیگر توانی
برای جنگیدن نیست
دشمنان سرسختی دارم
توانم فقط
برای زنده ماندنست
و بس
کا اکبر
من از دنیای تو
هیچی ندانم
بجز انچه
تو گفتی
من بدانم
کا اکبر
از حدیث
عشق
چیزی نمیدانم
فقط
دل تو دلم نیس
از اون وقت
.........
کا اکبر
هر از گاه
اگاهم
اما
در کل
نااگاهم
چرا؟
کا اکبر
بانوي شرقي
اکبر کا
ممنون از شما. بانو