مرا
در زمستان
نگه داشتی
خودت
بهاری شدی
کا اکبر
چو در اینه
خود بینم
تار بدیدم
چون همچو منی
عیب هزار بود
که خود تار بدیدم
کا اکبر
دلی
از پرده غم
تو یک شب
برانداز
هزارغصه
به یک شب
تو
پرداز
کا اکبر
هزار و یک بهانه
به تو دادم
بشینی کنارم
تو رفتی
بی بهانه
نه ذوقی به رفتن
نه حالی به ماندن
بجا ماند
کا اکبر
عشق
بوی عطر
یاس میدهد
عشق
منطقش
در ذات الهی
در جوش است
عشق
شادی
خنده های
من و توست
کا اکبر
در من ،منی خسته تر از من می نالد...
این همه
اصرار بر بد بودن می کنیم
نیم انرا
بر خوب بودن
من کنم
دنیا گلستان می شود
نمی شود؟
کا اکبر
گر
مهر و مهربانی
صلح و صفا
از دیار ما برود
دو باره
به عصر
غارنشین
خواهیم رفت
کا اکبر
مهربانی
مانند
مار خوش و خط خالست
تو از بودنش خوشحالی
گر تو را نیش
زند
نامهربانست
و زیبایش
در نظرت نیست
بدان
کا اکبر
از سفر
به ذهن خسته
رها کنیم
خویش را
نو رسیده
را بغل کنیم
کا اکبر
چقدر از ما
باقیست
که
یاغیش
کنیم
کا اکبر
آنروز
که خبراز عید نبود
تو بودی
هزار شوق
به دل بود
اکنون که عید است
تو نیستی
هزار شکوه
به عیدست
کا اکبر
خدایا:
در روزهای پایان سال
که تغییر میدهی
هر انچه مولک توست
ارامش ملت ما را
با رزق فراوان
پیوند دلهایی که
عاشق همند
امنیت و امید واقعی
به جامعه سر بلند ما
که تنها تویی
که می توانی
به آرزو ی محبت بی کرانت
آمین
کا اکبر
غم اتش
به دلم
دود زده
کا اکبر