بارون شدید می بارید...واسم دست تکون داد..
آقا دربست؟؟
آره آبجی بیا بالا..
یه بچه ام بغلش بود
عطرش خیلی واسم آشنا بود
از آینه نگاهش کردم
سرش پایین بود
صدای گریه اش رو میشنیدم.
داشت پشت تلفن میگفت: باشه لعنتی باشه,دیگه خستم کردی،تو این دو سال جز عذاب هیچی واسم نزاشتی..زندگیم رو ازم گرفتی.
هی داد میزد و اشک میریخت.
میخواستم برگردم بگم آبجی چیزی شده ؟؟که با خودم گفتم آخه به من چه ربطی داره تو زندگی دیگران دخالت کنم..
یه دفعه اسمم رو صدا زد
نا خود آگاه برگشتم سمت عقب گفتم جانم؟؟
فهمیدم بچش هم اسم من بود،داشت بچش رو صدا میزد...
سرش رو بالا آورد
چشماش..
چشماش.....
چشماش.......
ای وای من،چشماش..

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.